نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

یه اتفاق تلخ دیگر

پسرکم دیروز پدر بزرگ بابا مهدی برای همیشه از پیش مارفت وبه خدای مهربون نزدیکتر شد.یکسالی بود که با بیماریش دست وپنجه نرم میکرد.مهربون ودوست داشتنی بودولی تو فوق العاده ازش میترسیدی.به خاطر همین ما این اواخر کمتر دیدیمش و فقط بابایی پیشش میرفت. به باباجونی از همین جا تسلیت میگیم وبرای آرامش روحش یه فاتحه میفرستیم
28 آبان 1393

یه کا ربد

دلبندم میدونم کاری که انجام میدم اصلا کار درستی نیست ولی اینجوری تو خیلی بهتر شدی،الان نزدیک3هفته است که نه آهن بهت میدم نه مولتی،خیلی خوب غذامیخوری،بهتر شدی،اونرو که میخوردی در هفته چند بار بالامیاوردی وقتی بهت میدادمشون.منو ببخش ولی اینجوری راحتتری ...
25 آبان 1393

خبر خوب

پسرکم امروز بالاخره رفتیم ویه خونه قولنامه کردیم.البته بابامهدی تنها رفت ومن از صبح در حال چمع کردن اسباب واثاثیه ام وشماهم مدام تو دست وپامی وخونه بهم ریخته مارو بیشتر صفا میدی. گرچه اون خونه ای که مد نظرمون بود نشد ولی همینم هزار بار شکر که دستمون جلوی دوست وآشنا دراز نشد وبا پول خودمون خریدیم.خدایا شکرت. قربون قدمهای خیرت بشم من که از وقتی اومدی برکت زندگیمون چند برابر شده. خدایا ممنون که همسری مهربون وزحمت کش وبابایی فداکار برای پسرم نصیبم کردی ومن در کنارش هیچ چیزی کم ندارم. خدای خوبم شکر....شکر....شکر. ...
25 آبان 1393

خستگی

نیکانم این روزها خیلی بهت سخت میگذره،توهم با ما گرفتار خونه شدی. خدایا چرا نمیشه؟؟؟ چرا چیز حوبی گیرمون نمیاد؟؟ عسلکم هر روز با ما این بنگاه واون بنگاه اسیره وبچه ای هم نیستی که بذارمت پیش کسی. خداجون کمکمون کن.لا اقل  به نیکانم رحم کن ...
23 آبان 1393

وضو

پسرم امروز موقع وضو گرفتن من دیدی چطوری رو پاهام مسح میکشم خم شدی ورو پات مسح کشیدی. خیلی جالب بود وکلی خودت خندیدی.قربونت برم که اینقد شیطون شدی والبته باهوش ...
19 آبان 1393

یک هفته شلوغ

پسرکم بالاخره بعد یکهفته پر رفت وآمد به خونمون رسیدیم.محرم هم با تمام غمها وغصه ها وعزاداری هاش اومد وده روز اول پر هیاهوش تموم شد.ولی امسال سال بسیار پر بارانی بود وسرد.به همین خاطر زیاد بیرون نرفتیم واصلا متوجه این روزها وشبها نشدم.فقط تو خونه موندیم واز تلویزیون تماشا کردیم.تو هم قربونت برم سینه زدن رو بلد شدی وبا هر آهنگ مذهبی شروع به سینه زدن میکردی. عمووزن عمو خاله زری ودایی اینااومده بودن وما دایم از خونه این بابابزرگ میرفتیم خونه اون بابابزرگ،همشم به خاطر شما،ما رو که کسی تحویل نمیگیره. همچنان دنبال خونه هستیم وهنوز مورد دلخواه گیر نیاوردیم. از اخلاقت بگم که کمی بهتر شدی وکمتر غر میزنی. از خوردنت که بزنم به...
16 آبان 1393

17ماه قشنگ

دلبندکم آسمان باتمام سخاوت خود این روزها بر دامان زمین مرواریدهای نیلگونش را میباراند. زمین با تمام مهربانیش پذیرای دل پر غصه آسمان است.گویی دل آسمان غصه های فرو خفته ای دارد که اینگونه میبارد. اما در میان تمام این آمد وشدهای طبیعت در گوشه ای از شهر خانه ای سوسو میزند که گرمای خانه بسی لذت بخش ومفرح است.خانه ای که پر شده است از صدای خنده های فرشته ای که هر روز بر وسعت بالهایش افزوده میشود. هر روز غروب در کنار پنجره به آسمان مینگرم وفخر میفروشم به او که تو ،گرچه نالانی وسرد اما من در کنار خود فرشتگانی دارم به وسعت عشق. همسری مهربان وکودکی شیرین. شمارش ماه کم است،میخواهم قرن ها را با تو به نظاره بنشینم عروسکم. 17ماه پرستار...
6 آبان 1393

17ماه قشنگ

دلبندکم آسمان باتمام سخاوت خود این روزها بر دامان زمین مرواریدهای نیلگونش را میباراند. زمین با تمام مهربانیش پذیرای دل پر غصه آسمان است.گویی دل آسمان غصه های فرو خفته ای دارد که اینگونه میبارد. اما در میان تمام این آمد وشدهای طبیعت در گوشه ای از شهر خانه ای سوسو میزند که گرمای خانه بسی لذت بخش ومفرح است.خانه ای که پر شده است از صدای خنده های فرشته ای که هر روز بر وسعت بالهایش افزوده میشود. هر روز غروب در کنار پنجره به آسمان مینگرم وفخر میفروشم به او که تو ،گرچه نالانی وسرد اما من در کنار خود فرشتگانی دارم به وسعت عشق. همسری مهربان وکودکی شیرین. شمارش ماه کم است،میخواهم قرن ها را با تو به نظاره بنشینم عروسکم. 17ماه پرستار...
6 آبان 1393

محرم ماه حسین

پسرکم امشب اول محرم سال 1436 هجری قمریه.محرم ماه حسین،ماه خون،ماه حق بر باطل عزیز مادر تو دنیای امروز ما خیلی حرف از تمدن وتجدده؟خیلی با کلاسیه اگه ادعای جدایی از دین رو داشته باشی،خیلی افتخاره اگه تو جمعی بشینی وتا میتونی پشت این واون بگی واونوقت سر آخر همه چی رو گردن دین بندازی.نمیدونم تا ایام بزرگی تو چطور میشه؟دنیا با این نابسامانی وهرج ومرج تا کجا پیش میره ولی من تمام سعیم بر اینه که تو عاقلانه وهوشمندانه خدای خودت رو،دینت رو،مذهبت رو بشناسی وبهش احترام بذاری. پسر نازنینم دین وسیاست اگرچه ساز باهم بودن میزنن ولی خیلی از هم دورن وبه نوعی میشه گفت ضد همن.هیچ وقت اجازه نده یه مشت سیاسیون افراطی دینت روازت جدا کنن واونقدر هم در دین...
4 آبان 1393

این روزهای تو....

پسرکم توشیرین شدی وهر روز بر این شیرینی افزوده میشه.دیگه راحت میشه تشخیص داد که امروز حالت خوبه یا یه جات درد میکنه چون روزهای بدحالیت بیقراری وروزهای خوبیت شاد وسر زنده. واما تصمیم مامان برای اینکه به هر دو خونواده برسیم.تصمیم گرفتم شنبه تاسه شنبه باهم باشیم وتوخونه خودمون،چهارشنبه بریم خونه پدر جون درگاهی وتا غروب پنج شنبه اونجا رو به مقصد خونه باباجون حسینی ترک کنیم تا شب جمعه.اینجوری دیگه از باز وبستن ساک ولباس راحت میشیم. این هفته رو همین جوری گذروندیم.اول خونه بابا محمد که خوب بود واونجا برای اولین بار کنار فریزرشون موندی وگفتی بستی یعنی بستنی میخوام وماکلی ذوق کردیم مخصوصا عمه مینا که چون اول اون بهت داد دیگه تا الان هر وقت عکس عم...
3 آبان 1393